روزهای اولیه زندگی شما...
سلام خوشگل مامان...
عصر روز تولدت همه اومدن دیدن شما و همه از بینی کوچک و رو به بالای شما صحبت می کردند...زندایی هم هر وقت شما گریه می کردی شما رو طرف من می آورد و به شما شیر میداد و لی من زیاد متوجه نبودم چون هنوز داروی بیهوشی تو بدنم بود...
شب اول که خاله الهه اومد و پیشمون موند و شما تا ساعت ٤ صبح بیدار بودی و گرسنه و گریه می کردی ...
پنج شنبه هم مرخص شدیم و رفتیم خونه خودمون و تا یه مهمونی برای شما بگیریم ...گوسفند هم جلوی پای من و شما قربونی کردند و نهار هم مهمون داشتیم و شام هم مهمون داشتیم...چه مهمونی عالی و مفصلی بابایی برات گرفت ...همه زحمتها پای خودش بود البته با کمک مامان جون و خاله...همه از مهمونی شما تعریف کردند و لذت بردند...
این هم عکس روز ترخیص شما...
شب هم اومدیم خونه مامان جون و قراره تا ٤٠ روزگی شما اینجا باشیم... .
روز شنبه ١٩ فروردین رفتیم آزمایش غربالگری و عصر هم رفتیم دکتر و خانم دکتر از سلامت شما رضایت داشت... خدا را شکر...فقط کمی زردی ذاشتی که قرار شد اگر ادامه داشت آزمایش بدی...
روز یکشنبه رفتیم برای اطمینان خاطر آزمایش زدادیم و بیلی روبین شما ٩ بود و اصلا جای نگرانی نداشت...
روز دوشنبه ٢١ فروردین زندایی شما رو حمام کرد...اولین حمام وخدارا شکر خیلی آرام بودی و با کمک خاله جون لباس پوشیدی...
فعلا شبها بی خواب داری و ٢ تا ٣ ساعت پشت سر هم من به شما شیر میدم و زندایی کمکم می کنه...نمی دونم امیدوارم با رسیدن ٤٠ روزگیت بهتر بشی...
پستانک هم اصلا نمی خوری و تازگی بهت شبها شیر خشک با شیشه میدم تا بخوابی ...با شیشه خوابت می بره...
بابایی هم از وقتی زندایی رفته پیشمون هست و بعضی شبها شیفت باباییه و اغلب شما تا صبح بیداری و به بابایی نگاه می کنی...