خبر...خبر...ما نی نی داریم...
از آزمایشگاه رفتیم خونه مامان جون و باباجون.خاله و رامتین و باباش هم اونجا بودن. خواب بودن ...وقتی بابایی این خبر رو داد همه از خواب پریدن و تبریک گفتن.... مامان جون گریه می کرد...تبریک می گفت و خدا رو شکر می کرد...به باباجون تلفن کرد و خبر اومدنت رو داد...راستی داییت هم تلفن کردوتبریک گفت،خیلی خوشحال بود.... بعدش دیگه به خاطر سلامتیت روزه اون روز را خوردم و از 18 ماه رمضان دیگه روزه نگرفتم.... &n...
نویسنده :
مامانی
14:02