عطرین جانعطرین جان، تا این لحظه: 12 سال و 24 روز سن داره

آوای زندگی

خبر...خبر...ما نی نی داریم...

از آزمایشگاه رفتیم خونه مامان جون و باباجون.خاله و رامتین و باباش هم اونجا بودن. خواب بودن ...وقتی بابایی این خبر رو داد همه از خواب پریدن و تبریک گفتن.... مامان جون گریه می کرد...تبریک می گفت و خدا رو شکر می کرد...به باباجون تلفن کرد و خبر اومدنت رو داد...راستی داییت هم تلفن کردوتبریک گفت،خیلی خوشحال بود.... بعدش دیگه به خاطر سلامتیت روزه اون روز را خوردم و از 18 ماه رمضان دیگه روزه نگرفتم....                                          &n...
17 مهر 1390

آشنا...

مامانی امروز خیلی خوشحالم... من از وقتی فهمیدم تو رو دارم  تو نی نی سایت عضو شدم وبا مامانای دیگه تبادل نظر می کردیم. تا اینکه با خاله شقایق آشنا شدم.یک روز که با بابایی داشتم می اومدم سرکار فکر کردم و شک کردم که این خاله شقایق همو دختر خانم فتاحی،معلم کلاس اول من هستش.به بابایی گفتم .اونم گفت ایمیل بزن و ازش بپرس.خلاصه بعد از چند روز که خاله از مسافرت برگشت ،با اون صحبت کردم و فهمیدم همونه که حدس میزدم.                                     ...
14 مهر 1390

جریمه شدیم...........

سلام مامانی...خوبی؟ دیروز بابایی تلفن کرد و گفت برات قبض جریمه اومده...خندیدم و تعجب کردم.میدونی چی شده بود؟                                 روزی که با مامان جون رفته بودیم نمایشگاه حجاب برات خرید کنیم،دوربین جریمه کرده بود که وارد محدوده طرح و ترافیک شدی....... خیلی خنده دار بود ...آخه بابایی آدرس داده بود ولی نمیدونسته طرحه...خلاصه دوربین راهنمایی رانندگی عکس ماشین منو انداخته بود و با پست فرستاده بودن به مغازه بابایی...خیلی با مزه بود،مثل سیا ساکتی که تلویزین نشون م...
13 مهر 1390

هفته یازدهم

سلام مامانی.من امروز برات وبلاگ درست کردم تا همه خاطراتت رو بنویسم البته با کمک بابایی ...،تا وقتی بزرگ شدی بخونی...مبارکت باشه.     امروز یکشنبه 3 مهر ...تازه امروز مدرسه ها باز شده ...اول و دوم مهر تعطیل بود... دیروز وارد هفته 11 شدی و به حساب خانم دکتر وارد ماه سوم شدی...قربونت برم ...                                                      &...
13 مهر 1390

همبازی

مامانی همیشه دوست داشتم یه همبازی داشته باشی و تنها نباشی.هر کسی می گفت نی نی بیار، می گفتم نمی خوام تنها باشه .باید یه همسن داشته باشه ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که خاله برات یه همبازی بیاره....آره مامان جونم خاله جون برات یه دوست و همبازی آورده .فقط ٩ ماه ازت بزرگتره ...رامتین کوچولو رو میگم...خیلی نازه...وقتی اون به دنیا اومد،تو اومدی و مهمون خونه ما شدی...مامان جون میگه شما ها شیر به شیره شدید...من و بابایی عاشقش شدیم. حالا امیدوارم همیشه با هم باشید...همیشه دوست و یاور هم باشید و قدر همدیگر رو بدونید...                    ...
13 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای زندگی می باشد