عطرین جانعطرین جان، تا این لحظه: 12 سال و 23 روز سن داره

آوای زندگی

هفته هفدهم...

سلام خانم خوشگله...امروز 14 آبان ماه... این چند وقت که برات ننوشتم اتفاقهای گوناگون رخ داد...اول اینکه محل کار مامانی عوض شد و رفتم بیمارستنا سوم شعبان قسمت آزمایشگاه تا هم سوپر وایزر آزمایشگاه باشم و هم کارهای شرکت رو از اونجا دنبال کنم... اتفاق خوب دیگه اینکه مامان جون هم به ما اومد کیش...من و شماو بابایی و مامان جون ١١ آبان رفتیم و ١٥ آبان برگشتیم...خیلی خوش گذشت و مامان جون برای شما از اونجا لباس های خوشگل خرید... .                                     ...
26 دی 1390

هفته شانزدهم

خانم مامانی و بابایی امروز وارد ١٦ هفته شدی... امشب سالگرد عروسی حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه (ص) است.مامان جون و بابا جون به مناسبت ورود شما امشب رو جشن گرفتند ... دیروز هم بسته های نقل و شکلات آماده کردیم تا امشب پخش کنیم...خیلی قشنگ بود...دیشب هم بابایی و دایی جون سالن پایین رو تزیین کردند ...خلاصه این جشن بخاطر ورود شما است و شما هم به طور نامحسوس در اون شرکت دارید...                                            &nb...
7 آبان 1390

دخمل بابا...

سلام جوجوی مامان و بابا.... مامانی جونم پنجشنبه ٥ آبان صبح زود از خواب بیدار شدم تا برم برای تعیین جنسیت مجدد شما...هنوز شک داشتم و چون مامان جون خرید برای شما رو شروع کرده بود ،می خواستم مطمئن بشم...ساعت ٧:٥٠ سونوگرافی دکتر شاکری بودم و ساعت ٩:٢٠ دقیقه نوبتم شد...آقای دکتر خیلی خوش برخورد بود...مامانی دیگه مطمئن شد شما دختر خانم هستی...   ١٥هفته و ٦ روزت بودو قدت ١٦ سانتیمتر و وزنت ١٢٨ گرم و ضربان قلبت ١٥٠ بود...الهی فدات بشم...تا ساعت ١٠ به بابایی و مامان جون اطلاع دادم...بابایی صدات میزنه "دخمل بابا".                     ...
7 آبان 1390

دختر ناز و خوشگلم...

سلام به روی ماهت عزیزم... مامانی و بابایی دیروز رفتن برای سونو ان تی...یعنی سونو سلامت جنین... بابایی ساعت ١٢ اومد شرکت دنبالم و با هم رفتیم...پذیرش گفت باید چند ساعتی بنشینید...من پرسیدم همرام میتونه بیاد تو...گفتن نه...خیلی بد شد...خورد تو ذوقم...به بابایی گفتم بره خونه...باید ٤ تا ٥ ساعت اونجا مینشست...دلم براش سوخت...خلاصه اونم رفت...        منم با یه خاله مهربون به نام فهیمه جون آشنا شدم و تا آخر با هم بودیم...البته نی نی اونم یه دختره ناز نازیه... از ساعت ١٣:٣٠ اونجا بودیم تا ساعت ١٦:٣٠ صدا کردن برای خانم دکتر...خلاصه سونو حدود ٣٠ دقیقه طول کشید و خدارو شکر همه چی طبیعی بو...
4 آبان 1390

هفته پانزدهم

عسل مامانی و بابایی این هفته وارد ١٥ هفته شدی.... ماشاالله ...بزرگ شدی!!!                                                                                   مامانی جمعه بابایی من و شما رو برد پارک....خیلی خوش گذشت....البته فاطمه جون و سج...
2 آبان 1390

سفر به سلامت...

سلام عسل مامانی و بابایی........ دیشب مامان جون و بابا جون و دایی جون رفتن  مشهد...                                                          حالا میدونی چند روز؟؟؟؟؟؟؟  ٤ روز !!!!!                         ...
27 مهر 1390

یک حس قشنگ...

عزیزم ...قشنگم...شیطون مامانی...تو بودی؟؟؟؟؟؟؟؟ الان تو شرکت هستم ،نشسته بودم رو صندلی...یک دفعه با دستای نازت دل مامانی رو فشار دادی به جلو... ای وروجک ...بازیت گرفته...منم گریم گرفته...خودت بودی... مامانی خوابش می اومد... ولی خواب از سرش پرید...                                   خدا رو شکر ...حست کردم...باورم نمیشه...یعنی خودت با اون دستای کوچولوت بودی؟خدایا ممنونم...                &nb...
24 مهر 1390

هفته چهاردهم...

سلام عسل خانم مامانی و بابایی...... امروز وارد هفته ١٤ شدی...مامانی امروز وارد ٤ ماه شدی.... ولی خانم دکترت عقیده داره هفته بعد وارد ٤ ماه میشی...بالاخره مامانی بزرگ شدی و باید ٣٨ تا ٤٠ هفته رو تموم کنی...... دیروز با مامان جون و باباجون رفتیم یافت آباد برات تخت و کمد ببینیم ....من دلم می خواست مادر لند رو ببینم...آپاداناو مادر لند و الیت و استقبال رو دیدیدم ...ولی هیچ چیز قشنگی پیدا نشد...حالا وقت داریم سر فرصت داریم برای شما دنبال وسائل خوشگل می گردیم.... راستی مامانی،بابایی دیروز یه لازانیای خوشمزه درست کرده بود...نوش جونت...               &n...
23 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوای زندگی می باشد